روز هشتم محرم الحرام.... - نمایش محتوای محرم
روز هشتم محرم الحرام....
سلام بر علی اکبر(ع)...
جوان رعنایی که برای جنگ از پدر اذن خواست و حسین(ع)بی درنگ اجازه داد و ناامیدانه از اول دل بُرید...
سلام برآن مردی که میانه ی جنگ،پسر به سوی پدر آمد که :تشنگی امانم را بریده است
و سلام بر ساعتی که جوان، تشنه به میدان برگشت...
سلام بر علی اکبر(ع) ... شبیه ترین مردم به رسول الله...
«وقایع کربلا»
«خوارزمی» در مقتل الحسین و «خیابانی» در وقایع الایام نوشتهاند که در روز هشتم محرم امام حسین علیه السلام و اصحابش از تشنگی سخت آزرده خاطر شده بودند; بنابراین امام علیه السلام کلنگی برداشت و در پشتخیمهها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را کند، آبی گوارا بیرون آمد و همه نوشیدند و مشکها را پر کردند، سپس آن آب ناپدید شد و دیگر نشانی از آن دیده نشد . هنگامی که خبر این ماجرا به عبیدالله بن زیاد رسید، پیکی نزد عمر بن سعد فرستاد که: به من خبر رسیده است که حسین چاه میکند و آب بدست میآورد . به محض اینکه این نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت کن که دست آنها به آب نرسد و کار را بر حسین علیه السلام و یارانش سختبگیر . عمر بن سعد دستور وی را عمل نمود . (وقایع الایام، ج۵، ص۲۷; مقتل الحسین، خوارزمی، ج۱، ص۲۴۴)
در این روز «یزید بن حصین همدانی» از امام علیه السلام اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتگو کند . حضرت اجازه داد و او بدون آنکه سلام کند بر عمر بن سعد وارد شد; عمر بن سعد گفت: ای مرد همدانی! چه چیز تو را از سلام کردن به من بازداشته است؟ مگر من مسلمان نیستم؟ گفت: اگر تو خود را مسلمان میپنداری پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به کشتن آنها گرفتهای و آب فرات را که حتی حیوانات این وادی از آن مینوشند از آنان مضایقه میکنی؟ عمر بن سعد سر به زیر انداخت و گفت: ای همدانی! من میدانم که آزار دادن به این خاندان حرام است، من در لحظات حساسی قرار گرفتهام و نمیدانم باید چه کنم; آیا حکومت ری را رها کنم، حکومتی که در اشتیاقش میسوزم؟ و یا دستانم به خون حسین آلوده گردد، در حالی که میدانم کیفر این کار، آتش است؟ ای مرد همدانی! حکومت ری به منزله نور چشمان من است و من در خود نمیبینم که بتوانم از آن گذشت کنم . یزید بن حصین همدانی بازگشت و ماجرا را به عرض امام علیه السلام رساند و گفت: عمر بن سعد حاضر شده استشما را در برابر حکومت ری به قتل برساند . (کشف الغمة، ج۲، ص۴۷)
امام علیه السلام مردی از یاران خود بنام «عمرو بن قرظة» را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتی داشته باشند . شب هنگام امام حسین علیه السلام با ۲۰ نفر و عمر بن سعد با ۲۰ نفر در محل موعود حاضر شدند . امام حسین علیه السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود «عباس» و فرزندش «علیاکبر» را نزد خود نگاه داشت . عمر بن سعد نیز فرزندش «حفص» و غلامش را نگه داشت و بقیه را مرخص کرد . در این ملاقات عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام علیه السلام که فرمود: آیا میخواهی با من مقاتله کنی؟ عذری آورد . یک بار گفت: میترسم خانهام را خراب کنند! امام علیه السلام فرمود: من خانهات را میسازم . ابن سعد گفت: میترسم اموال و املاکم را بگیرند! فرمود: من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالی که در حجاز دارم . عمر بن سعد گفت: من در کوفه بر جان افراد خانوادهام از خشم ابن زیاد بیمناکم و میترسم آنها را از دم شمشیر بگذراند . حضرت هنگامی که مشاهده کرد عمر بن سعد از تصمیم خود باز نمیگردد، از جای برخاست در حالی که میفرمود: تو را چه میشود؟ خداوند جانت را در بسترت بگیرد و تو را در قیامت نیامرزد . به خدا سوگند! من میدانم که از گندم عراق نخواهی خورد! ابن سعد با تمسخر گفت: جو ما را بس است . (بحارالانوار، ج۴۴، ص۳۸۸)
پس از این ماجرا، عمر بن سعد نامهای به عبیدالله نوشت و ضمن آن پیشنهاد کرد که حسین علیه السلام را رها کنند; چرا که خودش گفته است که یا به حجاز برمیگردم یا به مملکت دیگری میروم . عبیدالله در حضور یاران خود نامه ابن سعد را خواند، «شمر بن ذی الجوشن» سختبرآشفت و نگذاشت عبیدالله با پیشنهاد عمر بن سعد موافقت کند . (ارشاد، شیخ مفید، ج۲، ص۸۲)