رحلت پیامبر مکرم اسلام (ص) - نمایش محتوای فضای مجازی
رحلت پیامبر مکرم اسلام (ص)
ویکتور هوگو نویسنده ی شهیر فرانسوی رو بیشتر به عنوان داستاننویس، درامنویس و بنیانگذار مکتب رومانتیسم می شناسند.اما او در کشور فرانسه بیشتر از آن که به عنوان یک نویسنده شناخته شود ، یک شاعر بزرگ به حساب می آید.
کتاب افسانه ی قرون مجموعه ای از اشعارِ اوست که تصویری ممتاز از تاریخ بشریت را ارائه می دهد. او در بخش سوم این کتاب شعری دارد با عنوان «سال نهم هجرت» که به روزهای پایانی عمر پیامبر مکرم اسلام اشاره می کند. دقت در شرح وقایع و ذکر نام اصحاب از ویژگیهای اصلی این شعر است که میتواند در نوع خود جالب توجه باشد.
سروده بلند «سال نهم هجرت» اینچنین آغاز میشود:
«احساس میکرد، زمان مرگش فرا رسیده است
آنچنان با وقار و شکوهمند بود که به ملامت کسی بر نمیخاست
چون در کوچهها قدم میزد رهگذران از هر سو سلامش میگفتند
و او، به مهربانی، پاسخ میداد
هنوز در محاسن سیاهش، بیست تار موی سپید نبود،»
در جایی از کتاب میخوانیم:
"غذایش اندک بود و گاه از گرسنگی سنگ بر شکم میبست
گوسفندانش را خود میدوشید
چون مردمان فرودست بر زمین مینشست
و لباسهایش را وصله میزد"
و در بخشی دیگر از شعر، آنجا که از زبان پیامبر، حوادث نخستین دعوت نقل میشود میخوانیم:
"به آنها اجازه داده میشد که مرا بکوبند
در حالی که خورشید در دست راست و ماه در دست چپم بود
سخت بر من تاختند اما در نهایت باختند
و من گامی پس ننهادم
اینک منم
در آستانۀ آرامگاهی ژرف
پیش رویم خداست و پشت سرم جهانی که از آن شماست"
هوگو در ادامه به وصف و شرح چهره پیامبر (ص) و احوال و حالات ایشان در آن روزها پرداخته و حتی اشارهای به امامت حضرت علی (ع) داشته است، آنجا که میگوید:
«آنگاه، پرچم اسلام را به پرچمدارش «علی» سپرد و گفت:
این آخرین سپیده دم زندگی من است
خدایی جز خدای یگانه نیست. در راهش تلاش کن!»
همچنین در این سروده به دیگر روایتهایی از آخرین روزهای زندگی پیامبر (ص) اشارههای دقیقی شده است. برای مثال در بخشی از این سروده میخوانیم:
«همهمهای در میان مردم درگرفت و پیامبر ادامه داد:
آی مردم، گوش بسپارید!
اگر یکی از شما را سخنی ناپسند گفتهام
پیش از آنکه از میانتان بروم، برخیزد
و در حضور همگان آنرا به من بازگرداند
اگر کسی را به ناحق، ضربتی زدهام
بیاید و با این چوپ مرا قصاص کند!»
هوگو بخش پایانی این سروده و توصیف رحلت پیامبر (ص) را اینچنین شرح میدهد:
«شب هنگام
فرشته مرگ، بر درگاه خانه آمد و اجازه ورود خواست
پیامبر رخصت داد
پیک خدا که داخل شد
حاضران دیدند که برقی شگفت
در نگاه پیامبر درخشیدن گرفت
همانند نوری که روز میلاد در چشمهایش داشت.
«عزراییل» گفت:
ای پیامبر! خدایت تو را به نزد خویش میخواند
پیامبر پاسخ داد:
دعوتش را به جان میپذیرم و میآیم!
آنگاه لرزشی کوتاه بر شقیقههایش نشست
و نفسی آرام لبهایش را از هم باز کرد
و «محمد»
جان به جان آفرین سپرد»
گفتم که عمر ماه صفر رو به آخر است
دیدم شروع محشر کبرای دیگر است
گردون شده سیاه و فضا پر زدود و آه
تاریک تر ز عرصه تاریک محشر است
گرد ملال بر رخ اسلام و مسلمین
اشک عزا به دیده زهرای اطهر است
گفتم چه روی داده که زهرا زند به سر
دیدم که روز، روز عزای پیمبر است
پایان عمر سید و مولای کائنات
آغاز دور غربت زهرا و حیدر است
قرآن غریب و فاطمه از آن غریب تر
اسلام را سیاه به تن، خاک بر سر است
روی حسین مانده به دیوار بی کسی
چشم حسن به اشک دو چشم برادر است
ای دل بیا و گریه زینب نظاره کن
مانند پیروهن جگر خویش پاره کن